یا هو
دیشب یه حال عجیبی داشتم. نمیدونم چرا؟ شاید دلتنگ بودم و خسته . بر خلاف همه ی شبهای قبل خیلی زود خوابم برد ولی خیلی زود هم از خواب پریدم در حالی که یه لرزش ِ مواج تمام بدنم رو فرا گرفته بود و من احساسی داشتم مثل ترس.
یادم نمیاد تا حالی خوابی دیده باشم و یا رویایی به سراغم اومده باشه که اون نسیم دل انگیز در اون نقشی نداشته باشه ، ولی دیشب بعد از اینکه از خواب پریدم هر چه فکر کردم ، یادم نیومد که توی خواب چه دیده بودم . شاید علت اون احساس ترس مانند و اون لرزیدن هم همین بوده .
به هر حال از ساعت ۴ که از خواب پریدم ، تا چند ساعتی بعد از اون ، حسابی واله و شیدا و محتاج حضورش یا شنیدن صداش بودم ، چون حسم به من میگفت که اون میتونه آرومم کنه. اگر چه همیشه همینجوری بوده و در نهایت وقتی برام دست نیافتنی شده ، یادش به من قرار و آرامش بخشیده .
دیشب دوباره آمده بودی به خواب ِ من
دیدار ِ خوب ِ تو ،
تا کوچه های ِ کودکی ام برد پا به پا .
شاد و شکفته ، ما
فارغ ز هست و نیست
در کوچه باغ ها ،
سر خوش ز بوی ِ عطر و نسیمی که می وزید .
یک لحظه دست ِ تو
از دست ِ من رها شد و ......
خواب از سرم پرید .
تقدیم به حضور همیشگی و رویایی اش
چه در خواب و چه در بیداری
ساعت ۵۰ / ۶ بامداد
عاشق .
یا هو
در آسمان ،
جشن ابر است و رعد ،
در اسارت ِ ماه
و تو
روشن تر از هر خاطره ای
در کویر شب ،
آنگاه که بر بلندای آسمان
بر حماقت ابرها می خندی.
" به ماه آسمانم"
عاشق .
دیشب تا نزدیک صبح صدا ودرخشش نور ِ رعد و برق می اومد و من که همیشه عاشق بارون و روزهای بارونی بودم و هستم ، رفتم توی ایوون و تا دم دمای ِ صبح خودم رو در احساس ِ لذتی که اون لحظه داشتم غرق کردم.
اگرچه رعد و برق آسمون ِ حیاط ِ من ، بارونی نداشت ، ولی من ، فرورفته در رویای ِ دلنشین ِ نسیمی که همیشه در روزهای ِ بارانی ِ زندگی ام وزیده و با لطافت ِ وجودش ، نشاط بخش ِ لحظات ِ ابری و خاکستری ِ عُمرم بوده و سرشار از سکوت ِ بی پایان شب که گهگاه با غرش ِ تندر شکسته میشد ، طراوت و تازگی ِ بارون ِ فرح بخش ِ بهاری رو ، روی پوست تنم لمس کردم و لذت ِ تماس با اون نسیم ِ دل انگیز رو در قلبم حس کردم.
شعر زیر ، حاصل ِ تراوشات ِ ذهن من در آن لحظات است :
گره از گیسوان ِ بسته وا کن
پریشان کن دل ِ یاران ،
برقصان دود ِ اندامت
در باد ِ بهاران.
فروزان کن
لهیب ِ شعله ی پر شور چشمانت
بسوزان ، آب کن ،
یخ های دستانت
شکوفا شو ،
بشوی از تن غبار و گرد ِ اندوه
از ابر ِ تیره ی دلگیر می آید ،
صدای ِ سبز ِ باران.
به نسیم ِ همیشه همراهم
به رویای ِ بیداری و خوابم
عاشق.
یا هو
ای شما که تا کنون از شربت وصل چنین فرشته خویی ننوشیده اید ،
ای شما که تا کنون از سبزه زار محبت بیکرانش گلی نچییده اید ،
ای شما که تا کنون وصف آن مایهَ رشک آهوان را نشنیده اید ،
ای شما که تاکنون چشمهای زلال مهربانش را ندیده اید ،
بخوانید و بدانید که من چه دیده ام :
دو روزنه به رویا ،
دو دریچه به دریا ،
دو ستاره ی ساکن
در ویرانه های ِ بی چراغ ِ شب ماست ،
چشمت.
دو غزل
آخر ِدیوان ِقصیده های ِمفصّل ،
دو مضراب
از پس ِ بحث های ِ پرپیچ و تاب،
دو پرنده ی خوشخوان
در دشت ِ بی گیاه ،
دو واژه ی سبز ِ افتاده
از کتاب ِ کسی در راه ،
دو بال ِ شادی بخش
برشانه ی پرنده ی آن سوی ِ میله هاست ،
چشمت.
به شکرانه ی نعمت ِ حضورش
تقدیم به وجود ِ پرشورش
به نسیم وچشم پرنورش
عاشق.
گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید
" حافظ"
مهتاب ِ دلپسند !
دیریست کاین دریچه تورا انتظار بر
آغوشها گشوده و خاموش مانده است
از کوهها برآی
بر دشتها بتاب
فانوس ِ آسمان
امشب مرو به خواب
امشب اگر برآیی
هر اشک ِ شبنمی ،
لبخند می شود
وین دوزخ ِ زمین
سیمینه چون بهشت ِ خداوند می شود.
از دستها برآی
در چشمها بخند ،
مهتاب ِ دلپسند.....
عاشق .