یاهو
بدنبال تمدن درخشان!! بشری و فرو رفتن در غرقاب زندگی مدرن بدون عشق ، گمان نمیکنم برای توصیف رابطه ی بین انسانها در این روزگار عاری از مهر، نیازی به شرح و تفسیر باشد که ما خود روزانه در گرداب این روابط اسیریم :
شهر
غریقی ست در اقیانوس ِ حرص ِ خویش
و عشق
زورق ِ دوردستی در مه .
آفتاب
سایه نشین ِ ابرهاست
و ماه
ساحت ِ خود را
- حتی -
روشن نمی کند.
عاشق.
یا هو
به آن عزیزی که خود میداند بی او من کیستم و چیستم ،
به او که من ، عاشقانه و فقط به خاطر او زیستم ،
به او که من ، در تمام تنهایی های تلخم ، به یادش گریستم ،
به همان گلی که بی او ، من نیستم
......
بی تو از دست رفته ام بی تو
بی تو ساز شکسته ام بی تو
بی تو از پشت این دریچه ی سبز
افق ِ زرد ِ خسته ام بی تو
بی تو من در خلیج ِ چشمانت
نی ِ در گل نشسته ام بی تو
بی تو در فصل ِ زعفرانی ِ عمر
بی تو ، بی تو ، شکسته ام بی تو
عاشق .
یا هو
به شعرم رنگ غم دادی و رفتی
نکردی از دلم یادی و رفتی
تو بی آنکه بپرسی از گناهم
دلم را پس فرستادی و رفتی
واژه در واژه گره خورده ، بیا
دوری ات طاقت من برده ، بیا
طرح ِ گلخنده ی ِ شیدای ِ لبم
دیرگاهی است که پژمرده ، بیا
تمام ِ لحظه پر دردم ، برگرد
شبیه برف و یخ سردم ، برگرد
بهار ِ عاشقان از ره رسیده
ولی من همچنان زردم ، برگرد
عاشق .
گاهی وقتا بعضی شعرها و یا مطالب ، میشه حدیث نفس آدم. هرگاه آدم بتونه با خوندن یا گفتن یه شعر اون چیزی رو که در وجودش شکل گرفته و هیچ راهی برای ابرازش پیدا نمیکنه ، به راحتی عنوان کنه ، معنیش همینه که من میگم : حدیث ِ نفس ِ آدم.
نمیدونم با چیزای دیگه هم میشه به همین راحتی احساس رو بیان کرد یا نه؟ اگر چه مطمئنم هنر به معنای کلمه اش این توانایی رو داره و موسیقی و نمایش و .... هم راه هایی هستند برای ابراز تمنیّات درونی خالقشون ، ولی من به شخصه نهایت حد و مرز این توانایی رو در شعر می بینم.
به نظر من شعر ترکیبی ست از همه ی هنرها ، هم میتونه تصویر خوبی برای آدم بسازه و هم میتونه با یه وزن و موسیقی دلنشین تمایلات روحی ِ سازنده اش رو منتقل و احساسات ِ خواننده یا شنونده اش رو تحریک کنه.
شعر زیر ، از شاعر آزاده ، سیاوش کسرایی ، یه چنین احساسی در من ایجاد کرده....
گفتم که بعد ازین
در جان نهان کنم همه شور و شتاب ها .
آرام همچو بحر ،
توفان درون ِ سینه ی جوشان فرو کنم
پنهان کنم ز غیر ، همه التهاب ها .
بگذارم این غمان ،
تا آب ها بیفتد از آسیاب ها.
اما
با موج ِ درد ِ دوست ،
دریا دلی کجا و دل ِ تنگ ِ من کجا ؟
چون اشک ِ پرده در ،
می شویم از دو دیده ی بی خواب ، خواب ها
باز این منم به جای و همان پیچ و تاب ها ......
عاشق .
هر شب ،
رویای تو
و من ،
نشسته ایم مهربانانه کنار هم
همچون مسافران ِ شادمان ِ
سفینه ای بر آب.
هر شب ،
رویای تو
و من ،
اندوه ِ بودن را
چون لباسی کهنه فرو می نهیم
تا نشاط رفتن را
همچون لباس تازه ی سال نو
بر تن کنیم.
هر شب ،
رویای تو
و من ،
زنگار ِ روح را
و غبار ِ نشسته بر آن
در غوغای ِ روز را ،
با اشک صیقل میدهیم
تا از درخشش ستارگان
در آن ،
تکراری بسازیم.
هر شب ،
رویای تو
چون نیروی ِ جاذبه ی ماه
- هنگام ِ مد ِ آب -
با نیرویی شگرف مرابه خود میکشد
و من ،
فروتنانه در آن
فرو می روم.
عاشق.